كبود

مهرنازشيرازي عدل
mshiraziadl@yahoo.com

دست در دست هم ازميان راهي مي گذرند كه درختان چنار از دو سويش سر به فلك كشيده اند.با هر گام كه بر مي دارند فرش برگ زير پاهايشان به صدا درميايد.زن سرخوشانه گام بر مي دارد و با هر قدم برگهاي خشك رابه اطراف مي پراكند.وزش باد خفيفي از سطح شاخه ها اغاز شده.زن پالتويش رابا دو دست دور خودش محكم مي پيچدو در اين حال احساس مي كند خوشبخت ترين زن روي زمين است-و هست-اما باد كم كم شدت ميگيرد.زوزه كشان لابلاي شاخه ها مي پيچدوبرگ هاي سطح زمين رادرهم و اشفته مي كند.خورشيد در حال غروب پشت ابرها پنهان شده و نور ارغواني مايل به كبودي به اطراف مي پراكند.انگار برگ زرد درختها هم بنفش مي شود و بعد شاخه ها و شايد ريشه ها هم به كبودي مي زند.زن احساس سرما مي كند.احساس مي كند سرما تا مغز استخوانش رسوخ كرده.دست مرد را بيشتر در دستهايش مي فشارداما دستهاي مرد سرد سرد است.بي اختيار مي ايستد و رو به مرد مي كند.

از خواب مي پرم.نمي دانم چه وقت از روز است.تمام بدنم غرق عرق است.مي لرزم مي لرزم.تصوير چهره تو با پوست بيرنگ كشيده و رگهاي بنفش متورم از برابر چشمهايم محو نمي شود.حتي مويرگها هم از زير پوست پيداست.جاي چشم ها اما خاليست.چهره ايبدون چشم و بيني فقط با دهاني باز مثل گودالي سياه و عميق كه هر لحظه به من نزديكتر مي شود مي ايد مي ايد نزديك تر و من از خواب مي پرم.كابوس نيمه تمامي كه چند شب است تكرار ميشود.دست چپم را از زير بالش بيرون ميكشم وبه حلقه ئ زرد رنگيكه در انگشتم جا خوش كرده است خيره مي شوم.غمي غريب به دلم چنگ مي زند.انگشتانم را مقابل دهانم مي گيرم و ها مي كنم.چقدر سرد است.اين هوا هم روز به روز سرد تر مي شود.همانطور با پالتو از زير پتو بيرون مي ايم.لب تخت مي نشينم وجورابهاي پشمي ام راكه پايين امده و پيچ خورده تا مچهايم تا زانو بالا مي كشم.بعد با بي حالي بلند مي شوم وگوشه ئ پرده ئ ضخيم قهوه اي را ارام كنار مي زنم.روي شيشه ها رنگ دودي غليظي زده ايم.مال ان روز هايي است كه هنوز نرفته بودي.مي گفتي :اينطوري امن تر است.دست كم خيالم از بابت تو راحت است.مي گفتم: پس خيال من چي؟ ميخنديدي.سوراخي به اندازه دو بند انگشت ازرنگ روي شيشه نزديك قاب پايين پنجره را با ناخن كنده ام.از انجا مي توانم ببينم كه صبح شده و هوا بازهم ابريست.روزنامه هاي مچاله شده ئ لاي درز شيشه ها رامحمتر مي چپانم سر جاي اولش و به اشپز خانه ميروم.دهانم طعم گسي دارد.ليواني زير شير اب ميگيرم اما فقط هوا در لوله ميپيچد.انگار فراموشي گرفته ام.اب از پريشب كه تصفيه خانه را زده اند قطع است.ناچار دبه پلاستيكي بزرگي برميدارم شالم را دور سرم ميپيچم و بيرون ميزنم.زن همسايه-كه زمستانهاي پيش از اين سفارش بافتني بهش ميداديم-روي اولين پله خانه شان نشسته.به محض اينكه مرا ميبيندبا نگاه اشكباري كه رقت و ترحم در ان موج ميزندبهم سلام ميكند.هيچ از نگاهش خوشم نيامد احوالپرسي اش را نديد ميگيرم و به راهم ادامه ميدهم.چند روز پيش همراهش رفتم بيمارستان.اصرار داشت كه بايد برويم.ميگفت شايد كسي از بين زخمي هاييكه هر روز-از خطوط مقدم-مياورند خبري از پسرش داشته باشد.طفلك بيكس است همراهش رفتم.
هوا مثل امروز ابري بود.دم ورودي بيمارستان چه ازدحامي بود!جمعيت موج ميزد.پير و جوان كوچك و بزرگ همه امده بودند خبري از نزديكانشان بگيرند.بعضيها هم عكسي همراهشان اورده بودند.نگهبانها به همه اجازه ورود نميدادند.همراه پيرزن جلو رفتم.خودمان را به سختي از ميان جمعيت عبور داديم تا مقابل در رسيديم.قفسه سينه ام از زورفشار درد امده بود.پيرزن به نگهبان التماس ميكرد كه اجازه بدهد تا داخل شويم.وقتي ديدم هيچ تاثيري ندارد كارت تو را كه همراهم برده بودم بيرون اوردم و به او نشان دادم.تا نگاهش به كارت افتاد كلاهش را از سر برداشت سلام كرد و گفت:ببخشين به جا نياوردمتون خانم دكتر. بفرمايين داخل.فقط خواهش ميكنم خيلي طول نكشه چون براي ما مسووليت داره.تشكر كردم و به سرعت داخل شديم.توي حياط بيمارستان همه چيزتغيير كرده بود.سطح زمين پر از مجروح هايي بود كه تازه از خطوط اورده بودند.جايجاي رد خون بود و صداي ناله و فرياد.در راهرو وضع از اين هم بدتر بود.دو سوي راهرو زخميهارا خوابانده بودند.جوي خون بودكه از ميان موزاييكها راه باز ميكرد به هم ميپيوست و سرازير ميشد.بي اختيار اشك از چشمهايم جاري شده بود.زن همراهم سراسيمه ازاين اتاق به ان اتاق عكس به دست ميگشت تا شايد از گمشده اش نشاني بيابد ولي گويا خبري نبود.ميدانستم بيفايده است.وقتي هر سه طبقه را گشتيم و خسته از راه پله ها به طبقه همكف برگشتيم پيرزن درمانده با دستهايي لرزان به پله هايي كه به زيرزمين ميرفت اشاره كرد و گفت:-هنوز اينجا رو نديديم... -ولي اينجا كه... اشگ در چشمهايش حلقه زده بود.چانه اش لرزش خفيفي داشت.نگاههاي ملتمسانه اش را نتوانستم تاب بياورم.هردو پنهان از چشم ديگران اهسته اززير طنابي كهتابلوي ورود ممنوع از اناويزان بود رد شديم و پله ها را پايين امديم.در اخرين پاگردي كه به زيرزمين منتهي ميشدبوي عجيبي به مشاممان خورد.با شال بيني ام را پوشاندم.هر چه پايينتر ميرفتيم بيشتر احساس خفگي ميكردم انگار كه راه نفسم بسته شده بود.از همان پايين پله ها كشته ها را رديف همانطور با لباس خوابانده بودند.دستهاي هم را محكم گرفته بوديم و سعي ميكرديم همانطور كه به صورتها نگاه ميكنيم راهمان را از ميانشان باز كنيم و پيش برويم.انقدرهمه را كيپ هم چسبانده بودندكه ميترسيدي پايت را كه زمين ميگذاري دستي پايي يا صورتي متلاشي را له كني.نزديك بود بالا بياورم.همچنانكه اهسته پيش ميرفتيم ديدم يك لحظه پيرزن خشكش زد و به جايي روي زمين خيره ماند.مسير نگاهش را تعقيب كردم.در حاليكه سعي ميكرد جلوي ديد مرا بگيرد گفت:-اينجا نيست برگرديم.ولي من نگاهم به زمين ميخكوب شده بود.نميدانم چند ثانيه يا دقيقه همانطور ايستاده بوديم .حساب زمان از دستم در رفته بود.دستش را گرفتم و كشيدم.فرياد زدم:بسه ديگه.رهايش كردم وخودم به سرعت به سمت پله هادويدم .حال خودم رانمي فهميدم. نزديك پله هاپايم به چيزي گيركرد.باصورت محكم به ديوارخوردم اماتعادلم راحفظ كردم وازپله هاباسرعت هرچه تمامتربالادويدم .راهرو را به دو طي كردم ووارد حياط شدم.پاهايم ديگر قدرت رفتن نداشت.همانجا به ديوار تكيه زدم و از حال رفتم.

از صف طولاني اب برميگردم.در حاليكه تلوتلوخوران دبه سنگين رادست به دست ميكنم تا كليد را ازجيبم در بياورم زن همسايه راميبينم كه هنوزروي پله نشسته است.مي ايد چيزي بگويداما من نگاهم راازنگاهش مي دزدم و در را بازمي كنم.به محض باز كردن در دبه راهمانجازمين ميگذارم و خود را روي تخت ولو ميكنم.انگشتانم رازير چشم راستم ميگذارم واز انجا سر ميدهم روي گونه ام كه تير ميكشد و به خواب ميروم.
با صداي ضربه هايي كه به درميخورد از خواب مي پرم.بلند ميشوم و شمع بالاي سرم راروشن ميكنم.مي پرسم:-كيه؟ پيرزن است.حالم را ميپرسد و ميپرسدچيزي ميخورم يا نه.از پشت درهاي بسته از او تشكرميكنم و ميگويم كه ميل به خوردن ندارم.اگر بخواهم كنسرو هست و قدري نان خشك كه هفته اي يكباركاميون ارزاق ميان مردم توزيع ميكند.
قاب عكسمان رااز روي ميز كنار تخت برميدارم.تولد توست و دوتايي جشن گرفته ايم.برايت كيك پخته ام كه در عكس پيدا نيست و تو با چشمهايي كه ميخندد رو به دوربين كرده اي و پليور ابي كبودي را كه من به تو هديه كرده ام با يك دست گرفته اي و دست ديگرت رادور كمرم حلقه زده اي.ناگهان از ميان سكوت بيرون صداي اژير به گوش ميرسد. با نوك زبان انگشتهايم راخيس ميكنم و شعله ئ شمع را خاموش ميكنم.قاب عكس را به سينه ام ميچسبانم وزير ميز سنگر ميگيرم.
اصلا من چرابايد با او ميرفتم؟نيازي نبود.بالاخره دير يا زود خبري از پسرش بهش ميرسيد.
اول فقط صداي اژير است اما بعدصداي هواپيماهايي كه نزديك و نزديكتر ميشوند.
كاموايش را خودم با وسواس برايت انتخاب كردم.طرحش را هم بعد ازكلي كلنجار رفتن با بورداهاي مختلف عاقبت خودم ريختم و بعد دادم زن همسايه برايت ببافد.
فكر ميكنم مرگ هر لحظه ممكن است سر برسد فقط كافيست انگشتي دكمه اي رالمس كند و بعد صداي سوت ممتدي در گوشهايت بپيچد و بعد...
تو انجا بودي...روي موزاييكهاي سرد و خونالود...با پوست مات بيرنگ و رگهاي متورم بنفش ...
اما صورتي كه بر جا نمانده بود.فقط پليور ابي كبود كه جايجاي سوراخهاي درشت قرمز رنگ داشت.
و بعد انفجاري مهيب كه گوش را كر ميكند...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31724< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي